فقط پایین 18 سال بیان تو!

GoOoOoOoD GIrL شوخیدم!

روزی دختری زیبا نزد کوروش کبیر رفت وبه او گفت :

من عاشق تو شدم با من ازدواج کن کوروش به دخترک گفت . . .

من شایسته ی تو نیستم من برادری دارم که زیبا

و جوان است او شایسته ی شماست الان پشت شما ایستاده

دختر برگشت وپشت خود را نگاه کرد …

اما کسی نبود…

کوروش به او گفت اگر عاشقم بودی برنمی گشتی…

چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,| 20:49 |MaRyAm| |

در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می‌کرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ساله‌شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته‌بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.

صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا! این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی‌دانی وقتی به کسی هدیه می‌دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان! من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد. دختر خردسالش را بغل و او را غرق بوسه کرد.

دیروز به تاریخ پیوست. فردا معماست و امروز هدیه است

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,| 21:4 |MaRyAm| |

 

شاید تکراری باشه ولی خیلی قشنگه

پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.

"کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند."

مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند
.
 

چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,آموزنده,| 15:5 |MaRyAm| |

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

 

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,آموزنده,| 11:55 |MaRyAm| |

خواهش ميكنم حتما بخونين( حتي شما دوست عزيز )

سر کلاس درس معلم پرسید : هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه ؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند

* لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین

در حالی که اشک تو چشمانش جمع شده بود .

لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود *

بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .

بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن

معلم اونو دید و گفت : لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه ؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت : عشق ؟

دوباره یه نیشخند زد و  گفت : عشق ...

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رودیدی که بهت بگه عشق چیه ؟

معلم مکث کرد و جواب داد : خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت : بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید

نه معنی شفاهی شو حفظ کنید و 

ادامه داد : من شخصی رو دوست داشتم و دارم

از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم

که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم

برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه .

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوری که بالشم خیس می شد

اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی

حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری ...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره

ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده

چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی همدیگر را میدیدم

ما با هم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم

از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن

عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی

عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی

عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن

اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد

فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود

پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم

نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش میکنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تو را بزنه

من اونو به طرف درب هل دادم و گفتم بخاطر من برو ...

و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی .

بعد از این موضوع عشق من رفت

ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت

اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود :

لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم ،

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم و منتظرت می مونم

شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن

پس من زودتر می رم و اونجا منتظرت می مونم

خدا نگهدار گلکم

مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت :

خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت : آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن

ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت :

پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگانشان

لنا بلند شد و گفت : چه کسی ؟

ناظم جواب داد : نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن

پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت

ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود پیش عشقش

و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن ...

لنا همیشه این شعر را تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد ؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه,| 16:40 |MaRyAm| |

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

 

 

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

 

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

 

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

 

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

 

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

 

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,آموزنده,| 16:27 |MaRyAm| |


[-Design-]



صفحه قبل 1 صفحه بعد